سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ طنز کاکتوس

 

شاهان حاکم بر مردم اند و دانشمندان حاکم بر شاهان [امام صادق علیه السلام]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?کاکتوس

پنج شنبه 88/1/20  ساعت 10:20 عصر

تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید؟!-قسمت اول

کاش هر روز سیزده بدر بود!

1-تماشای برنامه‌های شاد، مفرح و آموزنده‌ی تلویزیون که گل سر سبد آنها کلاه قرمزی بود که با هنرمندی پسرخاله و پسر عمه‌اش و ایضا گی‌گی‌لی و خاله باران توانستند یکی از برنامه‌های موفق تلویزیون باشند، من از تماشای این برنامه چیزهای زیادی یاد گرفتم از جمله آنکه در حال حاضر به اکثر نقاط کشور لوله‌های گاز کشیده شده است و نیازی به استفاده از بخاری‌های نفت‌سوز نیست، این را از اینجا فهمیدم که دیگر پسرخاله نمی‌گفت: «برم نفت بیارم». به امید روزی که هر خانواده ای ایرانی صاحب یک عدد تنور برای پخت و پز نان هم بشود و دیگر از دهان پسرخاله نشنویم: «برم نون بیارم».

2-عید دیدنی هم جزو لاینفک نوروز است، البته نمی‌دانم چرا امسال عید دیدنی‌هایش با سالهای پیش کمی فرق می‌کرد، در آجیل‌ها تنها نخود بود و تخمه سیاه و ایضا پسته، با این توضیح که پسته‌ها سر بسته بودند، و همه به جای صحبت کردن با یکدیگر هی می‌گفتند هیــــس و به تلویزیون زل می زدند!! و به من که می‌گفتم چرا هیس؟! به تلویزیون اشاره می‌کردند و می‌گفتند هان!! آخه خداییش این چه وقت پخش سریال "جومونگ" و سرکار خانم "هان" بود؟! هان؟!

3- سیزده‌بدر هم روز بسیار خوبی است، جدیدا هم یک چیزی مد شده است به نام دروغ سیزده، اصولا ما استاد هستیم در امر اکتشافات چیزهای خوبی که در فرنگ وجود دارد، پس از ولنتاین این هم نمونه‌ی دوم از واردات های به اصطلاح فرهنگی ما بود.
از نظر من که دروغ سیزده امری بسیار خوب است، دست‌کم یک روز در سال بدون ترس از اینکه دروغ‌ات فاش شود با خیال راحت دروغ می‌گویی ... به قول شاعر: "کاش هر روز سیزده بدر بود!"


نظر شما( )
?کاکتوس

سه شنبه 87/12/20  ساعت 11:7 عصر

موضوع انشاء: عشق را تعریف کنید !

امروز خانم معلم گفت در مورد عشق انشا بنویسیم، پیش بابا رفتم و از بابایی خواستم در نوشتن انشا بهم کمک کنه، وقتی بابایی از موضوع انشا مطلع شد گفت: این خانم معلمتون هم عاشقه ها! آخه بچه کلاس دومی رو چه به عشق! برو از مامانت بپرس، من اصلا" حال و حوصله ی چنین موضوع انشاهایی رو ندارم!

پیش مامانی رفتم و از مامانی خواستم در مورد عشق برام انشا بگه که یهو مامانی زد زیر گریه و خطاب به بابایی گفت: آهای مرد چطور اون روزا خوب بلد بودی در مورد عشق انشا بنویسی و فرت و فرت برام نامه می نوشتی، اما حالا حوصله ی دو کلوم صحبت کردن در مورد عشق رو نداری؟! اصلا" تو از همون روز اول هم عاشقم نبودی ... مامانی نتونست بیشتر از این ادامه بده و بازم زد زیر گریه، فکر کنم عشق چیز ناراحت کننده ای باشه که مامانی با شنیدن این کلمه حتی از وقتی گلدون چینی اش هم شکست بیشتر اشک ریخت!

پیش بابابزرگ رفتم و از بابابزرگ خواستم بهم بگه عشق یعنی چی؟! بابا بزرگ هم بهم دو تا چغک رو که روی درخت نشسته بودند نشون داد و گفت عشق یعنی این! در همون لحظه ای که بابابزرگ گفت عشق یعنی این، یکی از اون دو تا گنجشک توی باغچه مون خرابکاری کرد، فکر کنم بابابزرگ اشتباه میکنه چون اگه عشق این بود خانم معلم این موضوع رو به عنوان موضوع انشا انتخاب نمی کرد!

دم در رفتم تا مامان بزرگ رو پیدا کنم و در مورد عشق ازش بپرسم، توی راه یه آدمی رو دیدم که داخل جوی آب دراز کشیده بود، ازش پرسیدم: میتونی بگی عشق چیه؟! ، اون هم یه داستانی رو برام تعریف کرد که شبیه یکی از این فیلم هندی ها بود و می گفت این داستان زندگی خودش بوده، البته من هر چی فکر کردم یادم نیومد اون توی کدوم فیلم هندی بازی کرده، راستش شبیه هیچکدوم از بازیگرای هندی نبود، اون میگفت عشق اونو اینجوری آواره ی کوچه و بیابون و جوی آب کرده! بعد یه چیزی بهم نشون داد که سیاه بود و گفت حالا دیگه عشق من اینه!

مامان بزرگ رو با زمبیلش دیدم، یه چیز دراز هم همراهش بود که کادو شده بود، یه عالمه سبزی هم خریده بود، وقتی دید من دارم با اون آقاهه که توی جوی آب بود حرف می زنم دستم رو کشید و گفت دیگه با این جور آدمها حرف نزن، به مامان بزرگ گفتم اون یه آدم عاشق بود، منظورت اینه که با آدمهای عاشق حرف نزنم؟!، مامان بزرگ گفت: اون و عشق؟! عشق کلمه مقدسی است که اون هیچ بویی ازش نبرده. گفتم پس عشق چیه؟!، مامان بزرگ هم گفت وقتی رسیدیم خونه بهت نشون میدم، وارد خونه شدیم، وقتی مامان بزرگ وارد خونه شد مثل همیشه بابابزرگ به استقبالش اومد، بعد یه کاری کردن که من فکر کردم سال تحویل شده! مامان بزرگ اون چیز دراز کادو شده رو داد به بابابزرگم و گفت تولدت مبارک! مامان و بابا هم داشتن نگاه می کردن، بابایی داشت اشک می ریخت وقتی ازش پرسیدم چرا اشک می ریزی گفت توی چشمم خاک رفته، بابایی هر وقت فیلم هندی هم نگاه می کنیم توی چشماش خاک میره، مامانی کیک تولد رو آورد، بابابزرگ کادوش رو باز کرد، یک عصای نو بود، بابا و مامان به اون عصا اشاره کردن و گفتن: عشق یعنی این! به نظرم عشق یعنی عصا و باید برم در مورد عصا انشا بنویسم!


نظر شما( )
?کاکتوس

سه شنبه 87/11/22  ساعت 9:13 عصر

از دفتر خاطرات پرز: من عاشق دکمه بازی هستم !

امروز توی اجلاس داووس با اردوغان کمی بحثم شد، من بلند بلند پاسخ حرفهاش رو می دادم. او گفت: «این طور بالا رفتن صدای شما، ریشه در یک احساس روانی گناه دارد.» برای اولین بار بود که در عمرم واژه «احساس گناه» رو می شنیدم و برای اینکه به نداشتن اطلاعات عمومی متهم نشوم نپرسیدم احساس گناه یعنی چی؟ ! ، البته پس از آن جلسه تحقیقاتی انجام دادم و مطلع شدم هنگامی که یک نفر کار بدی انجام میده، احساس گناه بهش دست میده، من نتیجه گرفتم حتماً چون تا به حال کار بدی انجام ندادم، دچار احساس گناه نشدم. البته یک نفر بهم گفت، چون من «وجدان» ندارم این احساس بهم دست نمیده، از اون نفر هم روم نشد، بپرسم این «وجدان» دیگه چیه؟ کمی هم باید روی واژه وجدان تحقیق کنم، این روزها واژگان تازه و ناآشنا، زیاد می شنوم !!

- اردوغان گفت: «من خوب می دانم که شما در سواحل چطور بچه ها را هدف می گیرید و می کشید.»، نمی دونم چرا این حرف رو زد، خب اینکه خبر تازه ای نبود، همه جهانیان از آدم کشی های ما مطلع هستند، البته بهش اخبار کاملی نرسونده بودن و گرنه می دونست ما علاوه بر بچه ها، پیرمردها و زنان بی دفاع رو هم می کشیم !

 - اردوغان گفت: «در ده فرمان تورات در بند ششم آمده که نباید دست به قتل بزنید.»، واقعاً نمی دونم اردوغان این جمله ها رو چرا به من می گفت، خب علاوه بر تورات خیلی جاهای دیگه هم نوشته دست به قتل نزنین، اما مگه ما باید به هر چیزی که هر جایی نوشته، عمل کنیم؟ ! ما معتقدیم هدف وسیله رو توجیه می کنه، البته در این مورد هدف و وسیله ما یکی است، ما هدفمون اینه آدم بکشیم و به وسیله کشتن آدم به این هدفمون می رسیم !

- اردوغان یه حرفی زد که خیلی ناراحت شدم، اردوغان گفت: «آوی شالوم» پرفسور «روابط بین الملل» از دانشگاه آکسفورد در روزنامه انگلیسی «گاردین» گفته است: «اسرائیل به یک دولت راهزن تبدیل شده است.»، واقعاً این روزنامه های انگلیسی «آی کیو» شان در حد جلبک و اطلاعاتشان زیر صفر است، ما اصلاً هم به یک دولت راهزن تبدیل نشدیم، بلکه از اول راهزن بودیم ! باید به بچه ها بسپرم که به خاطر نشر اکاذیب از دست این روزنامه شکایت کنند !

- نمی دونم چرا اردوغان ناراحت بود که من 25 دقیقه صحبت کرده ام و او 12 دقیقه ! اردوغان اصول ابتدایی آزادی بیان رو هم نمی دونه، آزادی بیان؛ یعنی اینکه من هر چقدر دلم خواست حرف بزنم و طرف مقابل هم اگر با دیدگاه های من موافق بود، دو برابر من حرف بزنه و اگر قصد انتقاد از حرفهای من را داشت، اصلاً اجازه صحبت کردن نداره، نمی دونم چرا مجری برنامه اجازه داد اردوغان 12 دقیقه در مخالفت از سیاستهای اسرائیل صحبت کنه ! این مخالف اصول آزادی بیان اسرائیلی بود !

- خب خاطره نوشتن بسه دیگه، برم کمی با دکمه های این موشک اندازها بازی کنم، راستش من عاشق دکمه بازی هستم !


نظر شما( )
?کاکتوس

پنج شنبه 87/10/5  ساعت 8:52 عصر

رهنمود به جناحهای سیاسی

 
حال و روز یک نفر آدمیزاد را نزد خودتان مجسم کنید که سبیلش لای دو سنگ آسیاب گیر کرده باشد. یک همچین آدمی در یک همچو حال و روزی، می‌شود همین مای گل‌آقا که از دو سو توسط دو طیف متخاصم منگنه گردیده‌ایم: از یک سو تنی چند از اشخاص جا مانده در حال و هوای «پیشاسنّت» و از دیگر سو، خیل قابل توجهی از افراد در رفته از دوران «پسامدرن» در پیرامون ما سنگر گرفته و رحل اقامت افکنده‌اند. نه اولی‌ها یک گام جلوتر می‌آیند، نه دومی‌ها یک گام به واپس می‌گرایند، هر دو قشر عین سد سکندر در جای خود محکم ایستاده، مای بینوای گل‌آقای سابقاً قُب هم یک گام به پیش و دو گام به پس، این‌ور بیاییم با سر می‌خوریم به آن یکی جناح، آن‌ور برویم،‌ بالعکس و معکوس. دیگر به قول علمای سلف، نه راه پیش داریم نه راه پس. این دل بی‌صاحب مانده‌مان هم راضی نمی‌شود پند شاعر را آویزه گوش خود بنماییم که فرمود:
بیت:
«بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم»

نخیر... مطلب، منحصر به وجود و حضور اشخاص و افراد نمی‌باشد. هنوز از تتمه ابهت و همینه و هارت و پورت و اِهِنّ و تلپّ گل‌آقایی، این مقدارش در ما باقی هست که در وسط هر دعوا مرافعه‌ای حد وسط را گرفته،‌ گوشی از کسی بکشیم و سبیلی از دیگری دود بدهیم و حساب هر کدام‌شان را کما هو حقهما برسیم و حق هر کسی و ایضاً گوش و سبیل هر شخصی را نقداً کف دستش بگذاریم. ولی چه کنیم که صاف و صوف کردن موضوعات به همان اندازه رفع و رجوع گوش و سبیل اشخاص راه‌حل ضربتی ندارد و بلکه اگر به دیده تحقیق و (تفحص) بنگریم، این یکی رشته سر درازتری دارد تا آن یکی. فلذاست که اگر لازم باشد و لازم بدانیم، استبعادی ندارد که ناگهان قاطی کنیم و به جای پرداختن به اشخاص و افراد، حل معضلات و مشکلات داخلی و خارجی را وجهه همت خود قرار داده و بلکه دامن همت به کمر زده،‌ با یک تیر دو نشان را بزنیم و نشان به آن نشانی که تا حالا هم چند بار زده‌ایم،‌ گیرم به جایی برنخورده. چه جوری می‌زنیم؟ خیلی سهل و آسان: به جمیع اشخاص جناحین متخاصمین (و البته عجالتاً همین کنشگران، یعنی فعالان سیاسی مورد نظر ماست) به زبان خوش عرض می‌نماییم: بر همگان واضح و مبرهن است که شما با همدیگر هیچی ندارید مگر یک مقدار اختلاف سلیقه! مبادا استکبار جهانی و بوقهای داخلی و ایادی خارجی‌اش این اختلاف سلیقه‌تان را زبانم لال به جاهای باریک‌تر بکشانند! همین که خودتان آن را به جاهای باریک‌تر بکشانید، هزار و یک دستاورد ویژه دارد. یکیش اینکه دست مای گل‌آقا را باز می‌گذارید که دست این غضنفر بی‌سواد را باز بگذاریم در کوبیدن مشت محکم بر دهان استکبار جهانی (و غیره...!) آن‌وقت شما فرصت کافی خواهید داشت که فارغ از جهان خارج، فک همدیگر را در همین داخل پیاده کنید، بدون اینکه لازم باشد از خر شیطان پیاده شوید. امید است این رهنمود گل‌آقایی را نصب‌العین و آویزه گوش خود قرار دهید... مشروط بر اینکه تا زمان چاپ آن، چشم و گوش سالمی ولو به طور ناقص باقی مانده باشد!


نظر شما( )
?کاکتوس

شنبه 87/9/23  ساعت 10:23 عصر

از دفترچه خاطرات آقای خاتمی خودمان

امروز صبح مقداری مطالعه کردم. کتاب جالبی بود درباره کانت. کانت واقعا آدم بزرگی بوده است؛ حتی شاید بزرگتر از محمدعلی ابطحی خودمان! ابطحی اصرار دارد که من رئیس جمهور بشوم اما به نظر نمی آید کانت چنین نظری داشته باشد. در مقدمه کتاب نوشته بود که کانت تا آخر زندگی اش از شهرش خارج نشده و زندگی آرامی داشته است. کاش می‌شد من هم زندگی آرامی داشته باشم. مثل آن روزهایی که در کتابخانه ملی از صبح تا شب و در سکوت کامل کتاب‌ها را می چیدم. ساعت حدود ده بود که تصمیم قطعی گرفتم به هیچ وجه دیگر وارد سیاست نشوم و بروم در یک شهر دوری، مثل کانت خودم را زندانی کنم. 

یک ربع بعد دبیرکل مشارکت تماس گرفت و پای تلفن گفت که تصمیم گرفته‌اند من را نامزد کنند. آمدم بگویم چه تصمیمی گرفته‌ام که یک مقداری در باب لزوم کاندیداتوری من حرف زد و دیدم انگار بد نمی‌گوید. ساعت حدود ده و نیم بود که قانع شدم باید رئیس جمهور بشوم. 

دوستان مشارکتی راست می‌گویند باید در مقابل فشارها ایستاد. من که از هیچ چیز نمی‌ترسم و حاضرم ده بار دیگر هم بزنم زیر گریه و بگویم "استاده‌ام چو شمع  مترسان ز آتشم". در همین فکرها بودم که صدای شکستن شیشه آمد. هراسان به طرف بالکن دویدم و دیدم باز این فاطمه خانم، دم در خانه ما جار و جنجال راه انداخته. خیلی عصبانی شدم. اینجور وقت‌ها رنگم می‌پرد و بدنم شروع می‌کند به لرزیدن. 

مادر بچه‌ها قندآب آورد و آرامم کرد.نمی‌دانم این خانم رجبی از جان من چه می‌خواهد. اوایل فقط فحش می‌داد اما جدیدا هی چادر چاقچور می‌کند و می‌آید به داد و فریاد و سنگپرانی. می‌ترسم آخرش بزند، زبانم لال ، بلا ملایی سرم بیاورد. هر چقدر فکر کردم دیدم ریاست جمهوری به این دردسرها نمی‌ارزد، تصمیم گرفتم منصرف شوم. مادر بچه‌ها هم موافق بود. 

سر و صدای فاطمه خانم که دور شد، گفتند آقای عطریان‌فر و رفقایش از کارگزاران آمده‌اند. تا رسیدند ماشین حساب درآوردند و شروع کردند به حساب و کتاب. در مجموع به این نتیجه رسیدند که با نه میلیارد و چهارصد میلیون تومان سر و ته تبلیغات انتخاباتی هم می‌آید. بعد پول‌هایشان را گذاشتند روی هم و دیدند از این مقدار بیشتر هم هست. آن‌وقت پیشنهاد دادند که رئیس جمهور شوم و دوازده تا وزارت را هم می‌خواستند. می‌خواستم بگویم من نامزد نمی‌شوم که خجالت کشیدم. من از بچگی آدم ماخوذ به حیایی بوده‌ام. واقعا گیر کرده بودم و نمی دانستم چه‌کار کنم که یک دفعه داد و هوار از حیاط منزل بلند شد. یکی از حاضران از پنجره نگاه کرد و فریاد زد "خدایا کمک... شیخه!" در چشم به هم زدنی میهمانان کارگزارانی فرار را بر قرار ترجیح دادند و از در پشتی در رفتند. 

آقای کروبی برادر عزیز من است ولی من نمی‌فهمم چرا اینقدر عصبی مزاج است. تا از در خانه به اتاق من رسید، هشت نفر را کتک زده بود. خوشبختانه هنوز اینقدر احترام من را دارد که دست رویم بلند نکند، هر چند من بنا به عادتم اگر از کسی سیلی بخورم آنطرف صورتم را هم می‌برم جلو که یکی دیگر بزند. حالا این سیلی از طرف موتلفه باشد یا شورای نگهبان یا انصار حزب الله یا آبادگران یا اعتماد ملی فرقی نمی‌کند. ما اهل گفتگوی تمدن‌هاییم! 

بعد از اینکه آقای کروبی را با چند پارچ آب یخ سردش کردیم معلوم شد که فکر کرده من می خواهم نامزد شوم. آقای کروبی از سال 84 هر وقت سر صبح خوابش می‌برد کابوس‌های ناجوری در مورد انتخابات می بیند. این بار خواب دیده بود که من کاندیدا شده‌ام و کارمان به دور دوم کشیده و ایشان سر صبح شمارش آرا خوابش برده و من شده‌ام رئیس جمهور. خیالش را راحت کردم که اینطور نیست. خیلی خوشحال شد و محکم در آغوشم کشید. این شیخ ما همه‌ی کارهایش کروبیانه است. آنچنان فشاری داد من را که داشت دنده هایم فرو می‌رفت. بعد دوید بیرون تا باز برود جلوی ساختمان شورای نگهبان منتظر آقای جنتی شود برای درگیری. 

نیمه‌جان وسط اتاق افتاده بودم که محمدعلی ابطحی آمد. مثل همیشه یادش رفت در بزند و همانجور که داشت اس‌ام‌اس بازی می‌کرد آمد توی اتاق. چند تا اس ام اس بی مزه خواند و قاه قاه زد زیر خنده. بعد حال و روز من را دید و شرع کرد به مشت و مال دادنم. یک کمی حالم بهتر شد. خواست برای شکستن قولنج روی کمرم بنشیند که قسمش دادم کوتاه بیاید و کمی باقلوای یزدی بردارد بخورد. طرفهای ظهر بود که ابطحی رفت. ناهار میهمان من بود و با اینکه به منزل گفته بودم به اندازه 6 میهمان غذا بیشتر بپزند به خودم چیزی نرسید. خدا را شکر که بعد از ناهار، ابطحی خوابش می گیرد؛ والا معلوم نبود تا کی می خواهد هی دامن لباده‌ی من را بکشد و بگوید "آقای خاتمی، جون مو کاندید رو".  تمام فکر و ذکر این محمدعلی خان کم کردن روی همشهری‌اش قالیباف است. ولی آدم خوبی است و مشت و مال هم خوب می‌دهد و من نمی توانم رویش را زمین بیندازم. تصمیم گرفتم به خاطر گل روی او هم که شده نامزد شوم. 

وقتی که رفت کمی درباره افکار هانتینگتون مطالعه کردم. کتاب هانتینگتون دیگر ورق ورق شده بسکه خوانده‌ام آن را و باید بدهم صحافی‌اش کنند. همانطور که داشتم می‌خواندم خوابم گرفت. هنوز چشم‌هایم گرم نشده بود که تلفن زنگ خورد. یکی از گروه‌های دانشجویی بود که تهدید می‌کرد اگر نامزد رئیس جمهوری شوم من را خواهند دزدید. خواستم بگویم من از این تهدیدها نمی‌ترسم که دیدم دروغ‌گو دشمن خداست! گوشی را گذاشتم و به طور جدی تصمیم گرفتم عطای ریاست جمهوری را به لقایش ببخشم. گفتم عطا ، یاد عطا مهاجرانی افتادم. گویا الان انگلیس است. وزیر ارشاد خوبی بود. کاش بود و من را از این مهلکه نجات می داد. من وزیر ارشاد بودم و رئیس جمهور شدم، او هم وزیر ارشاد بود و می‌توانست رئیس جمهور بشود. کاش به همان جمیله خانم قناعت می‌کرد؛ حیف! 

××××××××× 
ساعت حدود نه شب، بعد از حدود بیست و نه بار تصمیم و انصراف برای نامزدی، احساس کردم حالم خوب نیست. در حالی‌که تصمیم گرفته بودم رئیس جمهور بشوم رفتم آبی به دست و صورتم زدم و در حالیکه مصمم شده‌بودم از کار سیاسی خودم را بازنشسته کنم از دستشویی آمدم بیرون! بین راه یک سوسک گنده دیدم. زیاد نترسیدم. تصمیم گرفتم با لنگه نعلین بکشمش؛ اما منصرف شدم چون فکر کردم این بیچاره هم لابد زن و بچه دارد و گناه دارد. کمی که رفت جلوتر و خوب شاخک‌های پلیدش را نگاه کردم به این فکر افتادم که این موجود کثیف می‌تواند تمام ما را بیمار کند. نعلین را بردم بالا، که دیدم این کار در قاموس گفتگوی تمدن‌ها نیست. 

خواستم بیایم بیرون که به این فکر افتادم که بالاخره تساهل و تسامح هم حدی دارد. برگشتم طرفش، اما دیدم او هم برگشته طرف من و مستقیم دارد جلو می‌آید. درگیری و اغتشاش بزرگی ممکن بود روی بدهد. قبل از اینکه به من برسد به این نتیجه رسیدم که گذشت از بزرگان است و درگیری در شان ما نیست. گفتم زنده باد مخالف من؛ و سریع آمدم بیرون.
نظر شما( )
?کاکتوس

شنبه 87/9/9  ساعت 11:51 صبح

از دفتر خاطرات اوباما : سرم خیلی شلوغ است!

 ارژنگ حاتمی
دوشنبه - امروز با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم، یک نفر آن طرف خط در حال تبریک گفتن بود، کمی فکر کردم، امروز که روز تولدم نیست، از ازدواجم هم سالهای زیادی می گذرد، احساس می کنم شاید مزاحم باشد، می گویم: شما؟!و پاسخ می شنوم: جان!!می گویم: جانت بی بلا!خودت رو معرفی کن!
و صدای آن طرف خط می گوید: جان هستم، جان مک کین، رقیب انتخاباتی ات، زنگ زدم بهت تبریک بگم، تو رئیس جمهور امریکا شدی!
از او تشکر و گوشی تلفن را قطع می کنم، با خودم می گویم عجب آدم های مردم آزاری وجود دارند ها!مگر رئیس جمهور امریکا شدن تبریک گفتن هم دارد؟!که ناگهان ... اوه!مای گاد!!من رئیس جمهور شدم، و حالا با این وعده ای که دادم، چه کار کنم؟!خدا کنه ساشا و مالیا نفهمند من رئیس جمهور شدم!!نباید به آنها اجازه بدم تلویزیون نگاه کنند!

سه شنبه- ساشا و مالیا به خانه می آیند و متأسفانه در مدرسه فهمیده اند که رئیس جمهور شدم، از اینکه باید وعده ام را عملی کنم بسیار شادمان هستند، می گویم: اما مادرتان هنوز اجازه نداده!، ساشا و مالیا حرف خودشان را می زنند و می گویند وعده ای را که دادی، عمل کن!و حالا من مانده ام و اینکه چطور خانمم را راضی کنم با توجه به آلرژی داشتن مالیا، یک سگ در خانه نگه داریم!! ای کاش به مانند دیگر نامزدهای ریاست جمهوری در سراسر دنیا عمل می کردم و وعده های کارشناسی نشده نمی دادم!

چهارشنبه - مشاور نخست وزیر سابق اسرائیل گفت: با اوباما خواب راحت نخواهیم داشت؛ واقعا نمی دانم چرا این حرف رو زده؟!من اصلاً قرار نیست موقع خواب مزاحم اونها بشم، من مثل زمانی که رئیس جمهور نبودم شبها در کنار خانواده ام خواهم بود!

پنجشنبه - سرم خیلی شلوغ است، علاوه بر اینکه باید دنبال یک سگ بگردم که آلرژی زا نباشد، باید پیش یک دکتر جراحی پلاستیک هم بروم، آخه روزنامه صهیونیستی هاآرتص نوشته: دوست اسرائیل کسی است که شبیه بوش باشد، البته نمی دانم خانمم را چکار کنم؟!او گفته اگر با استفاده از جراحی پلاستیک خودم رو شبیه بوش کنم، طلاقم می ده!!

جمعه - چند روز پیش یک نامه تبریک از ایران به دستم رسیده بود، در پاسخ به خبرنگاری که نظرم رو در این مورد پرسید، گفتم: بعداً پاسخ می دهم، راستش را بخواهید این روزها درگیر پیدا کردن یک سگ غیر آلرژی زا و همچنین یک جراح پلاستیک خوب هستم و هنوز فرصت نکردم نامه رو بخونم!سرم خیلی شلوغ است!

شنبه- امروز یکی از دوستان خبر خوبی بهم داد، گفت، منظور اون روزنامه صهیونیستی از این جمله که: دوست اسرائیل کسی است که شبیه بوش باشد، این است که از لحاظ تفکر شبیه بوش باشد نه از نظر شکل ظاهری، راستش را بخواهید خیلی خوشحال شدم که عمل جراحی کنسل شد، آخه آدم به خوش تیپی من میره خودش رو شبیه یه [..] ی مثل بوش کنه؟!حالا که بهتر فکر می کنم خانمم حق داشت تهدیدم کنه، اگه شکل ظاهری ام رو مثل بوش کنم طلاقم می ده!تصمیم می گیرم با مراجعه به آرشیو صحبتهای بوش با طرز تفکرش آشنا بشم تا بتونم شبیه اون بشم و با برخی دوستان، دوستی مون بهم نخوره!!

یکشنبه- همه مغازه ها امروز تعطیل هستند، هنوز سگ مناسبی برای بچه ها پیدا نکردم، دیشب هم اصلاً نخوابیدم، داشتم با مطالعه صحبتهای بوش با طرز تفکرش آشنا می شدم، فردا در مصاحبه مطبوعاتی اعلام می کنم: ایران از تروریسم حمایت می کند!

نظر شما( )
?کاکتوس

شنبه 87/9/9  ساعت 11:46 صبح

دوبیتی های نفتی! + عاشقی

الا ای نفت! روز خوش نبینی

گل عیش از حیات خود نچینی

نشد چون بچّه ی آدم بیایی

دمی هم بر سر سفره نشینی!

 

تو را، گفتم بپردازند خشکه

سر سفره بیایی بشکه بشکه

لب ما تر نشد از خشکه ی تو

الهی که بری زیر درشکه!!

از این وضع هشلهفتی، نگردی

قلمکــــــاری و زربفتی نگردی

جناب وعده در حال عبور است

بپا ای سفره جان نفتی نگردی!

به دنیا کسب و کارت روبراه است

طلا هستی ولی رنگت سیاه است

سر سفره چگونه آرمت چون

طنابم پاره و دلوم به چاه است!


نظر شما( )
?کاکتوس

شنبه 87/9/2  ساعت 2:27 عصر

زایمان...!

شاعر:ابوالفضل زرویی نصرآباد

ما  که   در   صف   از   فشار   همدگر  زاییده ایم

صبح  ها  تا   شام   و   شبها   تا   سحر  زاییده ایم

از   فشار    جمع    مردم   بار   ها   با   حال  زار

در    کنار     دکه ی     مشتی     صفر   زاییده ایم

گاه   بعضی    را     میان     همدگر    زایانده   ایم

گاه   ما    هم    در  صفی  جای   دگر  زاییده ایم

زیرکی  می گفت  آن طوری  که  من  کردم  حساب

از   زن    اکبر    چاخان    هم    بیشتر   زاییده ایم

چون  که  او  هر  سال  می  زاید  یکی  کودک ولی

ما  همین   امسال   صد   کاکل   به   سر  زاییده ایم

در  همین   تهران   هزاران   بار   فارغ  گشته  ایم

غیر  از  آن  طفلان  که  شاید  در  سفر  زاییده ایم

دوش  با  من  تازه  کاری  در  صف   سیگار  گفت

بس  که   می  کوبندمان   از  پشت  سر  زاییده ایم

گفتمش   عیبی   ندارد   ای   برادر   زان   که  ما

پیش از این ها  در  صف  قند  و  شکر  زاییده ایم

دیگران   در    بخش    های    زایمان   زاییده اند

لیک  ما   در  بین   مردم پشت  در  زاییده ایم

اندر این آشوب و غوغا جنس کودک شرط  نیست

ای که می پرسی  که  دختر  یا  پسر   زاییده ایم

الغرض  امروز   دیگر   کارمان   زاییدن  است

گوش  شیطان  کر فقط   بی درد سر  زاییده ایم


نظر شما( )
?کاکتوس

چهارشنبه 87/8/29  ساعت 10:7 عصر

اینجا انفرادی است!

من به وصالت فکر نمی کنم

من می خواهم خودم را راحت کنم

من به وصالت فکر نمی کنم

من می خواهم خودم را خالی کنم

آب ها رفته اند

نمی خواهم آبرویم برود

آفتابه را پر کن!

بده به من و سریع برو

اینجا انفرادی است!

ایجا ورود ممنوع است!

اینجا مرا تنها می خواهند

تنهای تنها

 شاعر:کاکتوس


نظر شما( )
?کاکتوس

دوشنبه 87/8/20  ساعت 1:17 عصر

ورق پاره!

رییس جمهور: این مدارک ورق پاره ای بیش نیستند!!!.

شاعر:محمدجاوید

درآغاز سخن معذور از اینکه // دوگانه شد زبان شعرم این بار

کمی تا قسمتی شد عامیانه// وباقی با زبان عرف و معیار

 

(قلم چی ) تخته کن دکـاّن خود را// ورق پاره ست ازامروز مدرک

لیسانس و فوق و حتی دکترا هم // نمی ارزد به یک من نان سنگک

 

برای اخذ این اوراق پاره // کسی دیگه کلاست را نمی ره

دیگه هرگز کسی پولی از این پس// برای تست کنکورت نمی ده

 

نمی چاپه دیگه انواع مدرک // به این ترتیب دانشگاه آزاد

دیگه هرگز کسی پول عزیزش// برای آن نخواهد داد برباد

 

ودانشگاه های دولتی هم // شدن بیکاروپشه می پرانند

اساتیدش به جای کار تدریس// از این پس غاز خود را می چرانند

 

بنابراین ازاین پس نیست فرقی// میان دکترو دلاک و دربان

اگر پست وزارت هم بگیری// نمی پرسند این باشی ویا آن

 

وبالاخانه ها فابریک ِ فابریک // تلاش مغزها تعطیل ِ تعطیل

زمین علم و تحقیق وپژوهش// نخواهد زد از این پس هیچ کس بیل

 

ومالیدند گِل درهایشان را // درآن سوی جهان هاروارد و آکسفورد

وشد پاهای دانش رو به قبله// به لب آورد انا لله و مُرد

 

تو هم « جاوید» یک کوزه بیاور// ورق پاره ت بذار روی در ِآن

به صبح و ظهر و شب قبل از غذایت // بنوش از آب آن روزی سه لیوان

 

 

 


نظر شما( )
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزه گرفتن بعضی ها ...!
لباس فرم
هدفمند کردن یارانه ها
طنز نوروزی
مونتاژیات ادبی !
آنفولانزا
دوبیتی طنز
انواع پیغامگیر… گوش کنید!!
مجموعه شعر طنز...8
مجموعه شعر طنز...7
[عناوین آرشیوشده]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

218706

بازدید امروز

8

بازدید دیروز

8


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

وبلاگ طنز کاکتوس

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

بهار1388
زمستان1387
پاییز 1387
بهار1387
پاییز1386
تابستان1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1388
پاییز 1388

 لینک دوستان

با هم بخندیم ولی به هم نخندیم!!!
طنز نوشته های من
از قلم اندیشه تراوش می کند
یادداشت های من
کوراب
بازتاب نفس صبحدمان
حسین پناهی
دست نوشته های پراکنده من
شبکه علمی کشور

اشتراک