امروز صبح مقداری مطالعه کردم. کتاب جالبی بود درباره کانت. کانت واقعا آدم بزرگی بوده است؛ حتی شاید بزرگتر از محمدعلی ابطحی خودمان! ابطحی اصرار دارد که من رئیس جمهور بشوم اما به نظر نمی آید کانت چنین نظری داشته باشد. در مقدمه کتاب نوشته بود که کانت تا آخر زندگی اش از شهرش خارج نشده و زندگی آرامی داشته است. کاش میشد من هم زندگی آرامی داشته باشم. مثل آن روزهایی که در کتابخانه ملی از صبح تا شب و در سکوت کامل کتابها را می چیدم. ساعت حدود ده بود که تصمیم قطعی گرفتم به هیچ وجه دیگر وارد سیاست نشوم و بروم در یک شهر دوری، مثل کانت خودم را زندانی کنم.
یک ربع بعد دبیرکل مشارکت تماس گرفت و پای تلفن گفت که تصمیم گرفتهاند من را نامزد کنند. آمدم بگویم چه تصمیمی گرفتهام که یک مقداری در باب لزوم کاندیداتوری من حرف زد و دیدم انگار بد نمیگوید. ساعت حدود ده و نیم بود که قانع شدم باید رئیس جمهور بشوم.
دوستان مشارکتی راست میگویند باید در مقابل فشارها ایستاد. من که از هیچ چیز نمیترسم و حاضرم ده بار دیگر هم بزنم زیر گریه و بگویم "استادهام چو شمع مترسان ز آتشم". در همین فکرها بودم که صدای شکستن شیشه آمد. هراسان به طرف بالکن دویدم و دیدم باز این فاطمه خانم، دم در خانه ما جار و جنجال راه انداخته. خیلی عصبانی شدم. اینجور وقتها رنگم میپرد و بدنم شروع میکند به لرزیدن.
مادر بچهها قندآب آورد و آرامم کرد.نمیدانم این خانم رجبی از جان من چه میخواهد. اوایل فقط فحش میداد اما جدیدا هی چادر چاقچور میکند و میآید به داد و فریاد و سنگپرانی. میترسم آخرش بزند، زبانم لال ، بلا ملایی سرم بیاورد. هر چقدر فکر کردم دیدم ریاست جمهوری به این دردسرها نمیارزد، تصمیم گرفتم منصرف شوم. مادر بچهها هم موافق بود.
سر و صدای فاطمه خانم که دور شد، گفتند آقای عطریانفر و رفقایش از کارگزاران آمدهاند. تا رسیدند ماشین حساب درآوردند و شروع کردند به حساب و کتاب. در مجموع به این نتیجه رسیدند که با نه میلیارد و چهارصد میلیون تومان سر و ته تبلیغات انتخاباتی هم میآید. بعد پولهایشان را گذاشتند روی هم و دیدند از این مقدار بیشتر هم هست. آنوقت پیشنهاد دادند که رئیس جمهور شوم و دوازده تا وزارت را هم میخواستند. میخواستم بگویم من نامزد نمیشوم که خجالت کشیدم. من از بچگی آدم ماخوذ به حیایی بودهام. واقعا گیر کرده بودم و نمی دانستم چهکار کنم که یک دفعه داد و هوار از حیاط منزل بلند شد. یکی از حاضران از پنجره نگاه کرد و فریاد زد "خدایا کمک... شیخه!" در چشم به هم زدنی میهمانان کارگزارانی فرار را بر قرار ترجیح دادند و از در پشتی در رفتند.
آقای کروبی برادر عزیز من است ولی من نمیفهمم چرا اینقدر عصبی مزاج است. تا از در خانه به اتاق من رسید، هشت نفر را کتک زده بود. خوشبختانه هنوز اینقدر احترام من را دارد که دست رویم بلند نکند، هر چند من بنا به عادتم اگر از کسی سیلی بخورم آنطرف صورتم را هم میبرم جلو که یکی دیگر بزند. حالا این سیلی از طرف موتلفه باشد یا شورای نگهبان یا انصار حزب الله یا آبادگران یا اعتماد ملی فرقی نمیکند. ما اهل گفتگوی تمدنهاییم!
بعد از اینکه آقای کروبی را با چند پارچ آب یخ سردش کردیم معلوم شد که فکر کرده من می خواهم نامزد شوم. آقای کروبی از سال 84 هر وقت سر صبح خوابش میبرد کابوسهای ناجوری در مورد انتخابات می بیند. این بار خواب دیده بود که من کاندیدا شدهام و کارمان به دور دوم کشیده و ایشان سر صبح شمارش آرا خوابش برده و من شدهام رئیس جمهور. خیالش را راحت کردم که اینطور نیست. خیلی خوشحال شد و محکم در آغوشم کشید. این شیخ ما همهی کارهایش کروبیانه است. آنچنان فشاری داد من را که داشت دنده هایم فرو میرفت. بعد دوید بیرون تا باز برود جلوی ساختمان شورای نگهبان منتظر آقای جنتی شود برای درگیری.
نیمهجان وسط اتاق افتاده بودم که محمدعلی ابطحی آمد. مثل همیشه یادش رفت در بزند و همانجور که داشت اساماس بازی میکرد آمد توی اتاق. چند تا اس ام اس بی مزه خواند و قاه قاه زد زیر خنده. بعد حال و روز من را دید و شرع کرد به مشت و مال دادنم. یک کمی حالم بهتر شد. خواست برای شکستن قولنج روی کمرم بنشیند که قسمش دادم کوتاه بیاید و کمی باقلوای یزدی بردارد بخورد. طرفهای ظهر بود که ابطحی رفت. ناهار میهمان من بود و با اینکه به منزل گفته بودم به اندازه 6 میهمان غذا بیشتر بپزند به خودم چیزی نرسید. خدا را شکر که بعد از ناهار، ابطحی خوابش می گیرد؛ والا معلوم نبود تا کی می خواهد هی دامن لبادهی من را بکشد و بگوید "آقای خاتمی، جون مو کاندید رو". تمام فکر و ذکر این محمدعلی خان کم کردن روی همشهریاش قالیباف است. ولی آدم خوبی است و مشت و مال هم خوب میدهد و من نمی توانم رویش را زمین بیندازم. تصمیم گرفتم به خاطر گل روی او هم که شده نامزد شوم.
وقتی که رفت کمی درباره افکار هانتینگتون مطالعه کردم. کتاب هانتینگتون دیگر ورق ورق شده بسکه خواندهام آن را و باید بدهم صحافیاش کنند. همانطور که داشتم میخواندم خوابم گرفت. هنوز چشمهایم گرم نشده بود که تلفن زنگ خورد. یکی از گروههای دانشجویی بود که تهدید میکرد اگر نامزد رئیس جمهوری شوم من را خواهند دزدید. خواستم بگویم من از این تهدیدها نمیترسم که دیدم دروغگو دشمن خداست! گوشی را گذاشتم و به طور جدی تصمیم گرفتم عطای ریاست جمهوری را به لقایش ببخشم. گفتم عطا ، یاد عطا مهاجرانی افتادم. گویا الان انگلیس است. وزیر ارشاد خوبی بود. کاش بود و من را از این مهلکه نجات می داد. من وزیر ارشاد بودم و رئیس جمهور شدم، او هم وزیر ارشاد بود و میتوانست رئیس جمهور بشود. کاش به همان جمیله خانم قناعت میکرد؛ حیف!
××××××××× ساعت حدود نه شب، بعد از حدود بیست و نه بار تصمیم و انصراف برای نامزدی، احساس کردم حالم خوب نیست. در حالیکه تصمیم گرفته بودم رئیس جمهور بشوم رفتم آبی به دست و صورتم زدم و در حالیکه مصمم شدهبودم از کار سیاسی خودم را بازنشسته کنم از دستشویی آمدم بیرون! بین راه یک سوسک گنده دیدم. زیاد نترسیدم. تصمیم گرفتم با لنگه نعلین بکشمش؛ اما منصرف شدم چون فکر کردم این بیچاره هم لابد زن و بچه دارد و گناه دارد. کمی که رفت جلوتر و خوب شاخکهای پلیدش را نگاه کردم به این فکر افتادم که این موجود کثیف میتواند تمام ما را بیمار کند. نعلین را بردم بالا، که دیدم این کار در قاموس گفتگوی تمدنها نیست.
خواستم بیایم بیرون که به این فکر افتادم که بالاخره تساهل و تسامح هم حدی دارد. برگشتم طرفش، اما دیدم او هم برگشته طرف من و مستقیم دارد جلو میآید. درگیری و اغتشاش بزرگی ممکن بود روی بدهد. قبل از اینکه به من برسد به این نتیجه رسیدم که گذشت از بزرگان است و درگیری در شان ما نیست. گفتم زنده باد مخالف من؛ و سریع آمدم بیرون.