اسم من سهراب هست. من چهار سال دارم و یک بابا و یک مامان به اسم بابا محمود و مامان پریسا دارم و مامانی را بیشتر از همه دوست دارم. «مامانی» اسم مامانِ مامانم است. بابای مامانم هم خیلی خوب بود. من به او «بابایی» می گفتم و پارسال مرد. مامانی می گوید بابایی رفته پیش خدا و من خودم دیدم که بابایی را توی بهشت زهرا زیر خاک کردند. معلوم می شود که خدا یک جایی زیر بهشت زهرا است. بهشت زهرا خیلی جای خوبی هست. آدم یک عالمه می دود و میوه و شیرینی و آبمیوه هم زیاد هست. اگر بابا محمود و مامان پریسا نباشند که هی بگویند بچه ندو و اینقدر شیطونی نکن، بهشت زهرا حرف ندارد. بی خود نیست که خدا آنجا مانده است!
من را هر روز می برند پیش مامانی تا شب. بعضی وقتها شبها هم همانجا می مانم، چون مامانی خیلی ماه است. تنها بدی مامانی این است که یک مامانِ خیلی پیر دارد که اسمش مامان بزرگ است. البته خودش می گوید که اسمش رقیه است، اما من می دانم که دروغ می گوید، چون همه بهش می گویند مامان بزرگ. مامان بزرگ با مامانی زندگی می کند و آنقدر بد است که من را تا حالا یک عالمه به خاطر او دعوا کرده اند و حتی بابایم توی حمام زندانی ام هم کرده است.
بابا محمود می گوید من نباید روزی ده بار از مامان بزرگ بپرسم «پس تو کی می میری؟» ولی من می پرسم چون فکر می کنم مامان بزرگ خیلی پیر شده و حتما یادش رفته که بمیرد. اگر او بمیرد مامانی مال خودِ خودِ من می شود. البته مهسا دختر دایی بهروزم هم هست، ولی او در مشهد زندگی می کند و زیاد خطر ندارد. مامان بزرگ خودش که انگار از این سوال من زیاد ناراحت نمی شود چون فقط می گوید «هر وقت خدا بخواهد» ولی بابایم که می گوید خیلی مامان بزرگ را دوست دارد خیلی عصبانی می شود.
چند روز پیش با تفنگ اسباب بازی ام می خواستم به خدا کمک کنم و مامان بزرگ را بکشم که مامانم دعوایم کرد و گفت اگر یک بار دیگر بخواهم با تفنگم مامان بزرگ را بکشم به بابا می گوید تا من را دعوا کند. بعدش هم گفت که تفنگ اسباب بازی هیچ کس را نمی کشد. من هم رفتم یک گوشه و آهسته با خودم نقشه کشیدم. یک دفعه خنده مامان و مامانی بلند شد. شب هم مامان آهسته، یعنی یک جوری که مثلا من نشنوم، داشت برای بابا می گفت که «سهراب گفت بالاخره من بزرگ می شوم و با یک گلوله واقعی این مامان بزرگ را می کشم!» بابا هم زد زیر خنده. فکر کنم آنها هم مامان بزرگ را دوست ندارند!