آه از این گرمای طاقت سوز وز هوای سگ سقط گردان گرم دیشب و امروز وین مگس که می کند دور و بر من، « وز وز »ی مرموز و به ایشان گفت باید « قوز بالا قوز » ! *** ای مگس آخر چه می خواهی تو از جان من مفلس؟ هان ! بیا یکباره کارت رابکن، آخر چرافس فس ؟! از سر شب آمدی اعضای ما را جستجو کردی هر کجا اندام ناساز مرا لخت و پتی دیدی سیخ، نیشت را فرو کردی ! آخر ای بدجنس لاکردار ! یا بروجای دگر یا لااقل دست از سرم بردار - این قدر سر به... سرم نگذار !- من شدم عاجز بس که کردی نصف شب دور سرم « وز وز »... - آه، ای بابا، تو هم یک گوش مفتی کرده ای پیدا ! می کنی بیخود چرا داد و هوار و آبروریزی باز اگر یک قطره خون در جسم و جانت بود، یک چیزی ! - پس چرا آخر مگس جان، از همان اول نگفتی حاجت خود را ای ز صدرت نیکویی تا ذیل گر به خون بنده داری میل کن به سوی خانه پر مهر صاحبخانه ام پرواز حال و احوالی بکن با صاحب منزل و برو داخل گر به روی طاقچه، آرام بنشینی بی شک آنجا خون مخلص را درون شیشه می بینی !