سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ طنز کاکتوس

 

مردم فرزندان دنیایند ، و فرزندان را سرزنش نکنند که دوستدار ما در خود چرایند . [نهج البلاغه]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?کاکتوس

چهارشنبه 87/3/29  ساعت 5:13 عصر

مامان بزرگ

مامان بزرگ

اسم من سهراب هست. من چهار سال دارم و یک بابا و یک مامان به اسم بابا محمود و مامان پریسا دارم و مامانی را بیشتر از همه دوست دارم. «مامانی» اسم مامانِ مامانم است. بابای مامانم هم خیلی خوب بود. من به او «بابایی» می گفتم و پارسال مرد. مامانی می گوید بابایی رفته پیش خدا و من خودم دیدم که بابایی را توی بهشت زهرا زیر خاک کردند. معلوم می شود که خدا یک جایی زیر بهشت زهرا است. بهشت زهرا خیلی جای خوبی هست. آدم یک عالمه می دود و میوه و شیرینی و آبمیوه هم زیاد هست. اگر بابا محمود و مامان پریسا نباشند که هی بگویند بچه ندو و اینقدر شیطونی نکن، بهشت زهرا حرف ندارد. بی خود نیست که خدا آنجا مانده است!

من را هر روز می برند پیش مامانی تا شب. بعضی وقتها شبها هم همانجا می مانم، چون مامانی خیلی ماه است. تنها بدی مامانی این است که یک مامانِ خیلی پیر دارد که اسمش مامان بزرگ است. البته خودش می گوید که اسمش رقیه است، اما من می دانم که دروغ می گوید، چون همه بهش می گویند مامان بزرگ. مامان بزرگ با مامانی زندگی می کند و آنقدر بد است که من را تا حالا یک عالمه به خاطر او دعوا کرده اند و حتی بابایم توی حمام زندانی ام هم کرده است.
بابا محمود می گوید من نباید روزی ده بار از مامان بزرگ بپرسم «پس تو کی می میری؟» ولی من می پرسم چون فکر می کنم مامان بزرگ خیلی پیر شده و حتما یادش رفته که بمیرد. اگر او بمیرد مامانی مال خودِ خودِ من می شود. البته مهسا دختر دایی بهروزم هم هست، ولی او در مشهد زندگی می کند و زیاد خطر ندارد. مامان بزرگ خودش که انگار از این سوال من زیاد ناراحت نمی شود چون فقط می گوید «هر وقت خدا بخواهد» ولی بابایم که می گوید خیلی مامان بزرگ را دوست دارد خیلی عصبانی می شود.
چند روز پیش با تفنگ اسباب بازی ام می خواستم به خدا کمک کنم و مامان بزرگ را بکشم که مامانم دعوایم کرد و گفت اگر یک بار دیگر بخواهم با تفنگم مامان بزرگ را بکشم به بابا می گوید تا من را دعوا کند. بعدش هم گفت که تفنگ اسباب بازی هیچ کس را نمی کشد. من هم رفتم یک گوشه و آهسته با خودم نقشه کشیدم. یک دفعه خنده مامان و مامانی بلند شد. شب هم مامان آهسته، یعنی یک جوری که مثلا من نشنوم، داشت برای بابا می گفت که «سهراب گفت بالاخره من بزرگ می شوم و با یک گلوله واقعی این مامان بزرگ را می کشم!» بابا هم زد زیر خنده. فکر کنم آنها هم مامان بزرگ را دوست ندارند!
 


نظر شما( )

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزه گرفتن بعضی ها ...!
لباس فرم
هدفمند کردن یارانه ها
طنز نوروزی
مونتاژیات ادبی !
آنفولانزا
دوبیتی طنز
انواع پیغامگیر… گوش کنید!!
مجموعه شعر طنز...8
مجموعه شعر طنز...7
[عناوین آرشیوشده]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

220997

بازدید امروز

10

بازدید دیروز

19


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

وبلاگ طنز کاکتوس

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

بهار1388
زمستان1387
پاییز 1387
بهار1387
پاییز1386
تابستان1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1388
پاییز 1388

 لینک دوستان

با هم بخندیم ولی به هم نخندیم!!!
طنز نوشته های من
از قلم اندیشه تراوش می کند
یادداشت های من
کوراب
بازتاب نفس صبحدمان
حسین پناهی
دست نوشته های پراکنده من
شبکه علمی کشور

اشتراک